پنج شنبه 14 مهر 1398برچسب:مرگ,شطرنج,قدم زدن,ایوان,

 

"مرگ"
 
رویاهایم
اوهامی است بی انتها
در زمانه اکنون....
بااین حال چه ساده میتوان
به آسمان نگریست
و مرگ را
خواه به هیئت فرشته
خواه به هیئت دیو
نظاره کرد به سادگی
پا به پای کبوتران شاد
پا به پای چشمک ستاره
پا به پای طراوت خورشید...
...شرممان باد از این حکایت تکراری
که به جای رویت رویش ماه
به تخدیر فلسفه ای پناه برده ایم
تا تصویر کاذب ماه را
 به هیئت جنون
با تردستی واژه های مکرر
توصیف نماید...
و اینچنین است که در یک قدمی ما
گیاهی می روید
 پرنده ای می خواند
شبنمی میتراود
و برای چشیدن لحظه مغازله هاشان
به واسطه ای که فلسفه ببافد نیازی نیست
هیچگاه نبوده است...
چشمی که بتواند ببیند
و گوشی که بتواند بشنود
کفایتمان میکند...
هر روز
هر ثانیه
مهمان شوخ طبعی ملک الموت
نشسته ایم در ایوان باغ
شطرنجی از سر تفنن
رخ در رخ او
سرگرممان میکند!
 
مهره میچینیم روبرویش
به صرف چای و لبخند
بی واهمه از خاطره وهم آلود
چون همبازی قدیمی و دیرآشنا
عینهو خود خودمان
بی آنکه فلاکت ناگزیر
از آن نتیجه محتوم
سست کند پایمان را
یا که کور کند
اسب چوبین خیال دورمان را ...
و او که چونان پیرمردی آسان گیر
بی آنکه حوصله از کف دهد
پا به پای خیال آشفته ما
مهره میچیند
چای مینوشد
لبخند میزند و گاه حتی
میگرید....
چه کسی میداند
کدامین وقت
به گاه کدام طلوع
به وقت کدام ستاره
به لحظه کدام غروب شورانگیز
او دست از بازی میشوید
چای بر آستان صحنه وامیگذارد
نگاه آرام و مومنانه اش را
به صحن پرشوکت شطرنج جامانده به میز می پاشد
ز جا برخاسته
مرا
یا تو را
برای قدم زدنی تماشائی
به باغ خواهد برد؟!
 
سعید تمدن
طرح اولیه: تابستان 1381 خورشیدی
بازنویسی مجدد: 13 مهرماه 1390 خورشیدی