چه فرقی میکند؟
 
برای تو چه فرقی میکند محبوب من
اگر هوایم ابری شود گهگاه
یا که فی المثل طوفانی
از پی بارانی نا بهنگام
بر پریشانحالیم مضاعف گردد؟
برای تو چه فرقی میکند محبوب من
اگر ببارم گهگاه
یا که فی المثل برکه ای شوم
در بند هزار هیولای سنگی سنگین دل
تا به تقدیری محتوم
به مردابش تعبیرم کند؟
برای تو چه فرقی میکند محبوب من
اگر جاری شوم گهگاه
یا که فی المثل رودی باشم
سرگردان به بیابانی بی کران
هزار هزار سال نوری
بی امید واحه ای یا که نشانی از لبخند بی دریغت؟
راستی چه فرقی میکند
ابر باشی
برکه باشی
رود و باران باشی
یا جاری شوی، بباری یا بمانی
وقتی هیچ راهی به تو ختم نمیشود محبوب من؟
وقتی هیچ دستی به تو نرسد ستاره پر فروغ من؟
محبوب من
زحمتی نیست اگر
از آن اوج هزارپائی لااقل
گهگداری چشمکی حوالتم کن
به ما زمین نشستگان دربند پا در جای!
 
سعید تمدن
نگاشته به تاریخ نهم دیماه 1390 خورشیدی

دو شنبه 30 آبان 1398برچسب:,

"تن فروشی"
 
غروب هنگام
در ازدحام زهرخند و هرزگی مردان شهر
به بهای ناچیز نان و پنیرکی مختصر
هم از آنقدر که گرسنه کودکانش را کفایت کند
هر آنچه باقیمانده برایش
به حراج میگذارد هاجر
چشم در چشم خورشیدی سرخ فام
که به عبث میکوشد
خود را
از سرخی نشسته بر گونه های پریده رنگ هاجر
پنهان کند به گوشه ای....
***
شباهنگام
در ازدحام لبخند و شادمانی کودکانش
به آستانه باشکوه سفره ای محقر
شانه بر شانه مسیح می ساید هاجر
چشم در چشم خداوندگاری عادل
که شرم آلود میکوشد
خود را
از خیسی نشسته بر گونه های پریده رنگ هاجر
پنهان کند به گوشه ای....
 
سعید تمدن
دوشنبه 30 آبانماه 1390 خورشیدی

یک شنبه 24 مهر 1398برچسب:کلمه,خدا,سرشار,چیز,روزگار,

"کلمه"
 
... و در آغاز هیچ نبود
تنها کلمه بود
و آن کلمه خدا بود...
 
لاجرم اینک
همه چیز هست
از همه چیز
به بیداری و خوابمان
دمادمان
سرگشته میان جوباران پرپیچ کلمات پوک
سرشاریم
لبریزیم
سرریزیم...
 
غریب روزگاریست شاید
که در آغازش
هیچ نبود
جز کلمه ای
که خدا بود
و اینک
همه چیز باشد
از چیز سر برویم
تا یادمان نرود
تنها خداست شاید
که دیگرش حتی کلمه ای نیست
صامتی
مصوتی حتی نیست!
 
سعید تمدن-24/7/1390 خورشیدی

"هذیان"
 
یک نفر مرا گم کرده است
شاپرکی
به دره بهشت سقوط میکند
پنج کلاغ مست
سمفونی پنج بتهوون را بالا می آورند
سیگاری با ولع مرا میکشد
و پدر
دود میشود و
در آسمانهائی مه گرفته
که بوی ماندگی جورابهای سرخورده را میدهد
برای مادر
غزل میبافد...
کفشهای خانه به دوشم انگار
لااله الا الله گویان
به دوشم میکشند اینبار
لابلای هزار قبر خالی
هزار قبر مسکونی
هزار قبر اجاره ای
هزار قبر بی پلاک
تا کجا مگر
به خاک سپارندم بی نشان...
یک نفر مراگم کرده است
و همین حوالی یحتمل
-      در آن عمق نامنتهای دره بهشت -
در به در پی ام میگردد...
دره بهشت
به همسایگی ماست
هر چه پروانه میشناختم آنجا
-      پی خوشبختی بادآورده لابد -
عقد رسمی کرده اند
با هزار گراز پیر!
همه پروانه ها آنجا حامله اند
از هزار گراز پیر چرک آلود
و آش نذری می پزند اینک
پیش پای آن دورگه کودکانی
که موعد رسیدنشان را
وعده داده بود
آن شغال پیشگو به کتابی مقدس!
یک نفر مراگم کرده است
و چه خوب میشد که پیدایم کند
قبل از آنکه این سیگار حریص
تا به آخر بکشد مرا
و جا بمانم سرانجام
در این زیرسیگاری پیر
در این قبر بی نشان!
 
سعید تمدن- 21 مهرماه 1390 خورشیدی

"ماه به شرط چاقو"
 
آنک که هندوانه فروش دندان گرد
بساط میکند سر محله
و جار میزند بی پروا:
"ماه به شرط چاقو"
کودکی رنجور
صدایم میکند
و نگاهش راست
نشانه میرود خال خیالم را
تا به فراستی ناگهان
دریابمش بی پرده
که حدیث حراجی مهتاب نیست
ما ارزان خر شده ایم...
 
سعید تمدن- 20 مهرماه 1390 خورشیدی

دو شنبه 18 مهر 1398برچسب:,

"رقص ماهیها"
 
چشمانی به انتظار ایستاده اند
در آستانه
غریبه ای
آسمان را می پاید
سکوت
طبیعت را
به خیمه های سپیدش
مهمان کرده است
قدم از قدم برنمی دارد زمین
و زمان
بی قرارتر از همیشه
تکان نمی خورد
در واپسین لحظات سکون و تاریکی
صدای کودکی ناگهان
با شادمانی جیرجیرکها
و رقص ماهیها
کوک میشود
وستاره ای اهورائی
برپیشانی بلند آسمان
می درخشد.
 
سعید تمدن- زمستان 1380 خورشیدی

دو شنبه 18 مهر 1398برچسب:,

"وقتی به دنیا آمدم"
 
وقتی به دنیا آمدم
خورشید هنوز برنتابیده
هوا کمی ابری بود
شاید هم چند ستاره بازیگوش
لابلای دیوهای سپید مهربان
دستی برایم تکان میدادند...
وقتی به دنیا آمدم
هوا به بوی بهار نارنج
محصول فروردین و جنوب
در آمیخته
نسیم خنکی نیز گهگاه
از پشت پنجره سری به کندی میجنباند...
وقتی به دنیا آمدم
رختخواب خورشید خواب آلود هنوز
پهن بود لب بام آسمان
و جیرجیرکها
پرده آخر سمفونی شبانه را
به سلامتی نورسیده انگار
هماهنگ با سحر میخواندند...
وقتی به دنیا آمدم
کسی نامت را نمیدانست
شاید تو
همین اطراف
نزدیکیهای بهشت
اسباب بازیهایت را جابجا میکردی
شاید نیز
سوار بر فرشته نسیم گاهی
گوشه پرده را کنار میزدی آرام
و با دستهای کوچکم بازی میکردی...
وقتی به دنیا آمدم
کسی دیگر
به انتظار نبود انگار
نه پدر
نه مادر
نه حتی مادربزرگ پیر
پایان راه بود برایشان
میلاد دم سحر یکی چون من...
... کسی به انتظار نبود
تنها من بودم
که انتظارش آغاز شد
از سحرگاه بیست و پنج فروردین
انتظار تا کی
چه وقت
تو به دنیا بیائی!
 
سعید تمدن- فروردین ماه 1384 خورشیدی
 
 

دو شنبه 18 مهر 1398برچسب:,

"لالائی"
 
شبانه به سراغ تو می آیم
در سکوت ماه و چشمک ستاره
تا مباد
کمترین آوا
ز حنجره تو
فراموشم شود...
شبانه به سراغ تو می آیم
دختر موسیقی و باران
تا ضربان نبضم
نه با تن دلاویز چکاوک
که با هارمونی نهان در نگاه تو
کوک شود...
شبانه به سراغ تو می آیم
رویای رنگین جوانی من
تا بستر تو
هماره امن بماند
آن هنگام که غمی کوچک حتی
به هنگام سحر
دستان ظریف تو را زل میزند...
بخواب کودک باران
کودک ترانه
بر بام خانه تان
تا هر چه زمین می چرخد
تا هر چه ماه می تابد
بازوان نیرومند من
بال گسترانیده بی پروا
تا مباد
خش خش نا آشنای برگی دور از دست حتی
خواب رنگین تو را
آشفته سازد...
 
سعید تمدن- دوم آذرماه 1388 خورشیدی

شنبه 16 مهر 1398برچسب:,

"بادبادک هوا میکنیم"
 
جرعه جرعه حسرت میخورد
باغبان پیر
پا به پای چکاوکی لانه به دوش
که طرح تعریض یکی خیابان عبوس
-لابد به حکم تراکم شهر-
آواره بیابانش نمود آخر!
 
قطره قطره بغض میشود
آسمان خیس
توامان سلاخی رنگین کمان به گاه آفتاب
که تهمت خاکستری رنگ هزار دودکش وقیح
-لابد به حکم حاکم شرع-
به اعدام سحرگاهش محکوم نمود آخر!
 
لحظه لحظه آب میشود
زمانِ پریش
دمادم از محاق آلودگی قطعیت شب عید
که آونگ گاه و بیگاه تئوری نسبیت
-لابد به حکم کوانتوم قرن-
به برزخ عدم قطعیت اسیرش نمود آخر!
 
پله پله سقوط میکند
نردبان غریب
چشم در چشم ارتفاع دور از دست دیوارهای شهر
که همدستی قانون محتوم و معاملات ملکی
-لابد به حکم توسعه شهر-
سرخورده تر از دیروز مینمایدش آخر!
 
حکایت بهت و جنون است
حکایت شهر من!
شهر پرشوکت و بی کفتر من
که در آن
-لابد به حکم اضطرار-
مسیر عدالت و توسعه
از قبرستان زنبق های جوان میگذرد!
 
شرممان باد
که خیره به آسمان دودآلود
وامانده به خود
در اندیشه وهم و فراموشی به گاه غروب
به حاشیه گسترده در آن بزرگراه شلوغ
بادبادک هوا میکنیم به جای کبوتر
تا لانه به دوش بماند
چکاوکی که هر صبح
طلوع خورشید را
نویدمان میداد!
 
سعید تمدن 15 مهرماه 1390
 

پنج شنبه 14 مهر 1398برچسب:احتیاج,بال و پر,زمین,آسمان,سیاه,

"احتیاج"
 
پرواز از آن توست
آسمان هم!
من زمین را ترجیح میدهم...
لااقل
به بال و پر سیاه
نیازی نیست!
 
سعید تمدن نگاشته به تاریخ
21 آذرماه 1381 خورشیدی

پنج شنبه 14 مهر 1398برچسب:مرگ,شطرنج,قدم زدن,ایوان,

 

"مرگ"
 
رویاهایم
اوهامی است بی انتها
در زمانه اکنون....
بااین حال چه ساده میتوان
به آسمان نگریست
و مرگ را
خواه به هیئت فرشته
خواه به هیئت دیو
نظاره کرد به سادگی
پا به پای کبوتران شاد
پا به پای چشمک ستاره
پا به پای طراوت خورشید...
...شرممان باد از این حکایت تکراری
که به جای رویت رویش ماه
به تخدیر فلسفه ای پناه برده ایم
تا تصویر کاذب ماه را
 به هیئت جنون
با تردستی واژه های مکرر
توصیف نماید...
و اینچنین است که در یک قدمی ما
گیاهی می روید
 پرنده ای می خواند
شبنمی میتراود
و برای چشیدن لحظه مغازله هاشان
به واسطه ای که فلسفه ببافد نیازی نیست
هیچگاه نبوده است...
چشمی که بتواند ببیند
و گوشی که بتواند بشنود
کفایتمان میکند...
هر روز
هر ثانیه
مهمان شوخ طبعی ملک الموت
نشسته ایم در ایوان باغ
شطرنجی از سر تفنن
رخ در رخ او
سرگرممان میکند!
 
مهره میچینیم روبرویش
به صرف چای و لبخند
بی واهمه از خاطره وهم آلود
چون همبازی قدیمی و دیرآشنا
عینهو خود خودمان
بی آنکه فلاکت ناگزیر
از آن نتیجه محتوم
سست کند پایمان را
یا که کور کند
اسب چوبین خیال دورمان را ...
و او که چونان پیرمردی آسان گیر
بی آنکه حوصله از کف دهد
پا به پای خیال آشفته ما
مهره میچیند
چای مینوشد
لبخند میزند و گاه حتی
میگرید....
چه کسی میداند
کدامین وقت
به گاه کدام طلوع
به وقت کدام ستاره
به لحظه کدام غروب شورانگیز
او دست از بازی میشوید
چای بر آستان صحنه وامیگذارد
نگاه آرام و مومنانه اش را
به صحن پرشوکت شطرنج جامانده به میز می پاشد
ز جا برخاسته
مرا
یا تو را
برای قدم زدنی تماشائی
به باغ خواهد برد؟!
 
سعید تمدن
طرح اولیه: تابستان 1381 خورشیدی
بازنویسی مجدد: 13 مهرماه 1390 خورشیدی
 

 

 

 

"تماشا"
 
به گاه عروج یکی پوست خربزه
به سمت تکامل ماه
از خواب میجهم بی هوا
پی نظاره آفتابی برآمده از آن تقدس مضاعف
که به هر سحرگاه
پیش از نمایش رخساره خورشید
رخ مینمایدم بی پروا...
بیدار شده پنجره پیش تر
پرده آراسته خود را به کناری
نسیم جای بهتری دارد برای تماشا...
 
... به هنگام پگاه
چه تماشایی شده خیابان عبوس
چه آتشی به پا شده از هوای عروج
چه محشری به پا شده از
سور صعود آن پوست خربزه
به اوج کامل مهتاب
چه ترانه ای
چه سرودی
چه شکوهی
سرکشیده از خش خش این
جاروی پا در جای خیس
توامان و مداوم
به نوای نای و
ضیافت نفسهای گرم آن رفتگر پیر
....
هر آینه به وقت سحر
به گاه خواب آلودگی شهر
-این شهر عاصی روان پریش-
شوری به پا میشود بی بدیل
درست دو وجب مانده به صبح
به وقت گرگ و میش!
تا ز کف اش نداده ای
پرده
پنجره
چشم بگشا
به تماشا بنشین!
 
سعید تمدن-4 شهریور 1390خورشیدی

 

 

دو شنبه 11 مهر 1398برچسب:غم نان,گرسنگی,بانو,کمی نان,,

غم نان
تقدیم به آنانکه غم نان در تاریکخانه چشمانشان، حسرت یک نگاه عاشقانه را نیز به دلشان گذاشته است
 
به من كمي نان بدهيد بانوي من!
تا عاشقتان بشوم
برايتان تب كنم
بميرم
به سماع درآيم
برقصم...
پيش پاي شما
زيباترين شعرها را سر ببرم
و عصمت نجيب ترين دختران باكره را
به گندابي متعفن مهمان كنم
من گرسنه ام بانوي من ، همين!
اين اصيل ترين احساس منست
به ناز و عشوه هاي زنانه
و قر و غمزه هاي شاعرانه
خسته نكنيد خودتان را...
كمي نان بيات كپك زده كافيست
تا به بندگي شما در آيم!
حكم ، هميشه از آن شماست
شاه و بي بي من نيز
به بهاي خرده ناني
سربازهاي خاكستري شما را
به پرستشي چنان مي ايستند
كه بندگان هميشه زبون
خداوند را...
و سكوت من
از هيچ ناگفته اي سرشار نيست، وقتي گرسنه ام!
چرا كه خوب ميدانم
چشمه هاي فزاينده هستي
در دستان سرد شما
جاري ترين است
به بهاي ناچيز قرصي نان
كه در پيشگاه سخيف گرسنگي
مرا
به سگي وفادار بدل خواهد كرد...
 
سعید تمدن- شیراز- مهرماه 1381

یک شنبه 10 مهر 1398برچسب:,

به گاه دیدار تو
 
بغضم هی بی دلیل راهبندان میشود؟!
به تماشای شادمانی زنجره، دیوانه به رقص در می آیم؟!
هنگام عبور از کنار خاطره بوی رازقی های همسایه، بدمست میشوم؟
به کرشمه بی بدیل گل های اطلسی، هلهله میکنم؟!
ای وای
به گاه دیدار تو
تمام آنچه قرار بود بازش گویم
ناگه میخشکد تا به سکوتی ابلهانه خفه خون بگیرم؟!
ای وای
به گاه یاد تو
باز آن لرزش دیرآشنا
آن رعشه که وز وز میکند در تنم
آن هرم نفس گیر که تنوره میکشد در سرم
پدیدار میشود؟؟!!
ای وای
خدا را مددی
بیچاره شدم اینبار
کارم از کار گذشت انگار
عاشق شده ام...
 

سعید تمدن
سوم شهریور 1390 خورشیدی

یک شنبه 10 مهر 1398برچسب:,

 

 

هنوز زنده ام
کله پا شدنم
کابوسی بود
به روزگار دور
کز فرط تکرار دمادم
اینک اگرش نباشد
تو گویی که چیزی گم کرده باشم...
هوای شوریدن
دل تپیدن
حتی خورده نمی از خشکیده چشمی
به گاهی که غروب میکند خورشید
یا نمی اشک از پی سلاخی نیلوفری
که خدابیامرز
سالها سال همسایه مان بود...
اینک اما با چشمانی خسته
بدنبال دلیلی میگردم
تا به واسطه آن
باورم شود که
"هنوز زنده ام"
 
سعید تمدن- مردادماه 1390 خورشیدی
 

یک شنبه 10 مهر 1398برچسب:,

 

 


 
قناری کوچک میگریست
سلاخ
مرده بود

 

 

 

یک شنبه 10 مهر 1398برچسب:پادشاه فصلها, سلطان, پائیز,

 
 
تکیده تر از سال پیش
در هیئت پیرمردی رنجور
عصاکش وبی رمق
بی یال و کوپال و جقه همایونی اش
با حسرتی که به دوش میکشد از سالیان دور
از راه میرسد آرام وسربه زیر
پادشاه فصلها
پائیز!


 

 




دو شنبه 7 شهريور 1398برچسب:,

 

سیال شده ام
عینهو کوه
عینهو دماوند که دیروز سیال بود
به گاه خیره شدن در چشمهایش
.....
جاری شده ام
عینهو خاک که جریان دارد
.....
حیران شده ام
عینهو باد
عینهو باران
عینهو خاک به گاه باد
که پریشان میرقصد
هم از انگونه که صوفی وشی شوریده
طواف کند
یکی نهال بینوا را
....
ویران شده ام
عینهو خاک
عینهو آفتاب
عینهو بام لب آفتاب
که جنون برقامتش
هنگام غروب
خونین تر از
لبهای گل سرخ مینمایدش
........
خندان شده ام
عینهو برگ
عینهو مرگ
عینهو باغچه به گاه خزان
به گاه باد، باران، بوران
عینهو باغچه به گاه طوفان
که دیده ام راست زل میزند به آسمان تار
عینهو خود خدا
عینهو خود مسیح به گاه عروج
و بلند بلند میخندد،
شانه به شانه با برگ میرقصد
قهقهه میزند بی امان
به هم میزند زمین و زمان
و میرقصد با باد
می رقصد با خاک
....
نگاه کن
یک طرف باد...
ویران
یک طرف برگ....
رقصان
یک طرف خاک...
خندان
یک طرف کوه...
سیال
....
این طرف من
حیران
انگشت به دهان
پریشان
ویران
از این همه جنون
از این همه باران
از این همه برگ ریزان
از این همه خندان به گاه باران
از این همه رقصنده با باد
از این همه رقصنده با خاک!
 
سعید تمدن
6 شهریور 1390 خورشیدی

 

یک شنبه 6 شهريور 1398برچسب:,

 

شبانه
(شماره یک)
 
شبانه به سراغ تو می آیم
درسکوت ماه و چشمک ستاره
تا مباد
کمترین صدا از حنجره ات
فراموشم شود!
شبانه به سراغ تو می آیم
دختر موسیقی و باران
تا ضربان نبضم
نه با تن دلاویز چکاوک
که با نی نی نگاه تو کوک شود...
شبانه به سراغ تو می آیم
رویای رنگین جوانی من
تا بستر تو
همیشه امن بماند
آن هنگام که غمی کوچک حتی
تا سحرگاه شاید
بردستان ظریف و مهربانت
زل میزند!
بخواب کودک باران
کودک ترانه
بر بام خانه تان
تا هرچه زمین می چرخد
تا هر چه ماه می تابد
بازوان نیرومند من
بال گسترانیده بی پروا
تا مباد
صدای نابهنگام خش خش برگی ناآشنا
خواب رنگین تو را
آشفته کند....
 
سعید تمدن
(سروده شده به تاریخ دوم دیماه سال هزاروسیصدوهشتادودو خورشیدی)
 


 

یک شنبه 6 شهريور 1398برچسب:,

دفتر نقاشی



 

قرارمان این نبود
راست ودروغش
پای همان کلاغی
 که با چنار پیر پچ پچ میکرد...
حالا هی برایم رنگین کمان بکش
با کوه قهوه ای پادرجای و ستبر...
هی بساط نقاشی ات را پهن کن کنارمیخکهای ساده لوح
و آواز قناری نقاشی کن
بیچاره میخکهای جوان
چه خوب، خر میشوند برای تو
و تو چه خوب، میدانی همه اینها را...
قرارمان این نبود...
مزرعه گندمت با آن مترسک بی ریخت و کلاغهای الکی خوش
دیگر نگاه هیچ زمستانی را
به خنده های خشک کویر خیره نمیکند...
محبوب من!
از این باغچه که کشیده ای
لااقل صدای قناری را قلم بگیر
اینجا سال هم که بگذرد
گذر هیچ آوازی
از سر بی خیالی حتی
 به برگهای خشکیده
نخواهد افتاد
....
این روزها هر کلاغی که از راه میرسد
حدیث تورا و سرنوشت خیال میخکی مرا
همزمان با چنار همسایه
پچ پچ میکند
راست میگفتی محبوب من!
تا چروک چرکین چنار پیر

                                                            تنها یک قدم فاصله است....

 


سعیدتمدن

20 بهمن ماه 89

ساعت پایانی شب